آسمان آبی بود و خورشید در آغازش
بیابان خود را به کوه ختم می کرد و چشمه جاری از کوه در بیابان گم می شد
بید مجنون اما همنشین شن زار بود و کوه سار .. دوست ماهورها .. معشوق صخره ها
.....
من محکومم که در اینجا بمانم
در سردی سنگهای کوه .. در گرمی دانه های شن
در حصار شاخه های بید مجنون
و در تاریکی لحظه ها
من محکوم شده ام به ساعتها طی کردن کویر
به صعود از کوه
و زندگی در درخت
به من گفته اند ؛ تو پرنده ای .. تو دوست آسمانی .. تو شادی
و من ... همیشه به این می اندیشم که ؛
در کناره راه مرگ ، چه جای شادی ست ؟ چه جای پرواز است ؟ و چه جای از دوستی گفتن ؟
به من گفته اند ؛ تو نگهبانی ، نگهبان نسیم
تا زنجیرش کنی .. اگر خواست بازگردد از کویر
و من همیشه او را ندیده می گیرم
... می دانم .. می دانم
در آخر روزی به کویر تبعید خواهم شد .. تا شاید نگهبانی برای زمین باشم
آن روز حتما به من خواهند گفت که ؛
تو یک گورکنی .. تو زمین را دوست داری .. تو شادی
و همیشه فکر من این خواهد بود که نقبی بزنم تا قله کوه به همانجا که بوده ام
.................................................................................................
" آه .. ای کاش به چشمم رؤیت تازه ای بدهم " (آندره ژید)
صدها ستاره در آسمان
یک زمین زیر پای
می دانی ؛ هر انسان به چیزی دلخوش است
....
کسی خودش را روی علفهای مرطوب دشت رها کرده است .. دستهایش را پشت سرش قلاب کرده .. آسمان را نگاه می کند ...
: پرنده ها مهاجرند
..
کسی روی زمین نشسته است .. به درختی تکیه داده و یک زانویش را در بغل گرفته است .. سرش رو به بالاست و به بازی آفتاب – برگها و پرنده ها نگاه می کند ...
: صدای پرنده ها آبی است
..
کسی ایستاده است .. روی زورقی نامتعادل .. یک دستش به پاروست و دست دیگرش را سایبان چشمانش کرده .. به افق نگاه می کند ...
: زندگی رنگ دریاست
در کناره دریاهای خشک
رویای خاک را با آسمان باید گفت
...
سکوت آهسته می آید ، حتی در تلاطم دریای شنهای خورشید آزار .. به من گوش بسپار که در کناره دریاهای خشک ایستاده ام ؛ این روزها باد آرام ، سکوت را نوازش می کند و سایه ها را می لرزاند ، سایه های مزین خاک .. به من گوش بسپار و مرا در گریه هایت تنها مگذار ، مرا که آخرین دوست دریا بودم ...
جای پای ماهی گیر بر شنهاست ، تا افق لرزان بی انتها .. چند شب پیش او به دریا رفته و چشمهامان را به مسیری حسرت آلود و بیگانه خشک کرده است .. او پی جایی رفته است که هنوز دریا هست و موجهای زمزمه گر عشق ، او برای یافتن خود - که روزگاری آن را در آبی بیکران دریا حل کرده است – رفته ، او رفته است تا اشتیاقش به شنیدن بوی دریا را التیام بخشد .. او رفته است و ما را چون لبهای تشنه ای - سوزان - وانهاده است .. او رفته است .. اما فراموش کرده که شنها جای خالی آب را پر کرده اند ، شاید زشت تر .. ولی نمیتوان موجودیت تاسف آورشان را نادیده گرفت .. تاسف از اینکه ما انسانها به همه چیز عادت می کنیم حتی به صدای خشن شنها به جای لطافت آوای امواج ، حتی به رنگ زرد آزارنده شان به جای ...
آه ، پس جاذبه ابدی زیبایی چه شد ؟. در اعتماد گم شد یا در ایمان .. ایمان به بازگشت ماهیگیر !!
می دانی دوست عزیز! خدا خود را در آفریدن می یابد ، آب در جاری شدن و انسان در تنهایی .....